حضرت رقیه سلام الله علیها
خبر آمد که ز معـشـوق خبـــر می آید ره گشایید که یـــارم ز سفـر می آید کـاش می شد که ببافـند کمی مـویم را آب و آیینـــه بــیــارید پـــدر می آید نه تو از عهدۀ این سـوخـته برمی آیی نه دگر مـــوی سرم تا به کمر می آید جگرت بودم و درد تو گــرفـتارم کرد غالباً درد به دنبــال جـــگــر می آیــد راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تونیست! سر که آشفته شود حوصله سر می آید هست پیراهنی ازغارت آن شب به تنم نــیــم عمــامه از آن بهر تو در می آید راستی! هیچ خبردار شـدی تب کردم؟ راستی! لاغـــری من به نظــر می آید؟ راستی! هست به یادت دم چادر گفتی دخــتر من! به تو چــادر چقدر می آید سرمه ای را که تو ازمکه خریدی، بردند جای آن لختـــه ی خونم ز بصر می آید |